خاطراتی از رعایت بیت المال توسط شهدا

بادگیر موتور را عوض کرد

شهید سیّدمرتضی حسینی آزاد
در حفظ بیت المال خیلی دقّت می کرد. یک روز با موتور اداره به مأموریت رفته بود و تا غروب کارش تمام نشده؛ به همین خاطر موتور را به خانه آورد. موقع آوردنش به داخل حیاط، بادگیر موتور شکست. مرتضی خیلی ناراحت شد و فردا قبل از این که به اداره برود با پول خودش، بادگیری خرید و آن را عوض کرد. (1)

آجیل با پول توجیبی مدرسه!

شهید حبیب الله مظاهری
اشک حبیب را درآورده بود. پسرک روی ورق کوچکی نوشته بود: برادر رزمنده! من این آجیل را با پول تو جیبی مدرسه خریده ام تا شما بخورید و بجنگید و پیروز شوید.
گفت: بچّه ها شما را به خدا به بیت المال حسّاس باشید، رعایت کنید. (2)

تلفن مال بیت المال است!

شهید جعفر میرعباسی
مدّتی بود شهید جعفر میرعباسی مرخصی نرفته بود؛ تلفن هم نزده بود. لذا خانواده اش خیلی نگران او شده بودند. وقتی به منطقه بازگشتم، به سراغ او رفتم، در خط جزیره ی مجنون مستقر بود. گفتم: «مرخصی نیامدی؛ تلفن که می توانستی بزنی!» گفت: «آخر در خط بودم نتوانستم.» گفتم: «مؤمن خدا تلفن در سنگر کنار دست توست. لااقل یک خبر سلامتی به خانواده ات بده تا نگران نباشند.»
همانطور که سرسجاده نشسته بود گفت: «تلفن مال بیت المال است. گفتم: «اجازه اش با من تو بزن.»
او با اصرار من تلفن زد و با خانواده اش صحبت کرد. پس از آن با قلم و کاغذ دقیقاً دقیقه و بهایش را حساب کرد پرداخت نمود. (3)

پوکه ها را جمع می کرد

شهید مصطفی نسّاج
خیلی دلم برای او تنگ شده بود. بچّه ها به من گفته بودند که حاج آقا نسّاج توی خرمشهره.
وقتی رسیدم خرمشهر، گفتم دیداری تازه کنم. رفتم گردان ادوات، سراغش را گرفتم. بچّه ها گفتند همین دور و بر است. اطراف را نگاه کردم، حدود 200 متر آن طرف تر دیدم اطراف مقر داره پوکه ها و گلوله های عمل نکرده را جمع می کند. رفتم پیش او، بعد از سلام و احوالپرسی گفتم: «آقای نسّاج این پوکه ها دیگر به درد نمی خورند، از بین رفته اند.»
با همان لبخند همیشگی اش گفت: «من وظیفه دارم جمعشان کنم. استفاده شد، شد، نشد هم نشد. دیدی پشت ماشین ها می نویسند: ای دل غمین مباش، شد شد، نشد نشد. (4)

آقای برادر، این طوری بهتر است!

شهید مصطفی نسّاج
به علّت مسئولیّت فرماندهی گردان و مشغله ی زیاد، شرعاً اجازه داشت با تویوتای واحد به مرخصی بیاید، ولی مثل یک نیروی عادی وسایلش را جمع می کرد و می رفت و می نشست داخل سرویس، قاطی سربازها و بسیجی ها.
می گفتیم: «حاج آقا ماشین حاضره. سرویس مال نیروهاست. شما مسئولی، باید با تویوتا بروی!»
نگاه تندی می کرد و می گفت: «وقتی سرویس هست، جا هم دارد، دلیلی ندارد با تویوتا بروم. حالا یک وقت سرویس نباشد، حرفی است!» بعد که می دید یک مقداری از دستش ناراحت شدیم، سرش را از پنجره ی اتوبوس می آورد بیرون و می گفت: «آره آقای برادر، این طوری بهتر است.»
همه می زدند زیر خنده. (5)

در مواقع خطر به فکر امکانات بود!

شهید مصطفی نسّاج
همه ی ما کم و بیش مقیّد به حفظ بیت المال بودیم، ولی او در این باره با همه فرق داشت. گاهی زیر آتش دشمن برای اینکه امکانات از بین نرود، با حوصله و مشقّت زیاد، همه ی آنها را منتقل می کرد به یک جای مناسب؛ حتی امکانات جزئی را و معمولاً در این کار از خودرو استفاده نمی کرد. پیاده راه می افتاد، می رفت دنبال کار.
کاری که ما مواقع خطر کمتر به فکر آن بودیم. (6)

با این سیم ها، مقرها را به هم ارتباط می دهیم!

شهید مصطفی نسّاج
دشمن مرتّب داشت منطقه را بمباران می کرد. به همین دلیل مجبور بودیم هر چند ساعت یک بار تغییر موضع بدهیم. یکی از مسئولین وقتی دید مشغول جمع کردن سیم های تلفن صحراییه، به او گفت: «آقای نسّاج شما هم تو این بمباران وقت گیر آوردی؟! دشمن داره بمباران می کنه! شما رفتی سیم تلفن را جمع کردی؟!»
با آرامش خاصّی گفت: «آقای برادر، این بمباران ها مقدمه ی پاتکه! من مسئولیّت دارم که با این سیم ها مقرهای خودم را به هم ارتباط بدهم تا جواب پاتک دشمن را بدهیم.»
آن مسئول سرش را انداخت پایین و چیزی نگفت.
دو ساعت بعد دشمن پاتک کرد و پیش بینی آقا مصطفی درست از آب درآمد. (7)

پلیت ها را جمع می کرد تا از بین نروند!

شهید مصطفی نسّاج
دستور داده بودند سریع باید جابه جا شوید. بچّه ها همگی به فکر جمع و جور کردن لباس ها و وسایل شخصی خود بودند که زود سوار سرویس شوند تا جا نمانند.
توی شلوغی که هر کسی به فکر خودش بود، دیدم گوشه ی یک تکه پلیت را گرفته و کشان کشان دارد می آورد جلوی مهندسی تا نماند و از بین نرود!
گفتم: «حاج آقا نمانی، سرویس دارد می رود! الان که وقت پلیت بردن نیست، خودشان می آیند جمع می کنند!»
با همان آرامش همیشگی اش گفت: «آره جان خودت! می آیند جمع می کنند. آن ها هم مثل تو فکر خودشانند، مگر کجا می خواهیم برویم؟» (8)

تمام راه را پیاده آمده بود!

شهید مصطفی نسّاج
تویوتا را روشن کردم و نشستم پشت فرمان. گفتم: «حاج آقا بیا بالا برویم مسجد.»
گفت: «من با ماشین بیت المال نمی آیم مسجد.»
گفتم: «حاج آقا اولاً ما همه بیت المالیم، ثانیاً تا مسجد خرمشهر خیلی راهه، نمی شود پیاده رفت. اینجا هم منطقه ی جنگیه، وسیله ی شخصی نیست که با آن بروی! در ضمن فقط نمی خواهیم که مسجد برویم، کار هم داریم.»
تا اسم کار آوردم. گفت: «حالا که کار دارید بروید، ولی من نمی آیم.»
تعجّب کردم؛ با آن همه عشق و علاقه ای که به مسجد و نماز جماعت داشت چطور گفت نمی آیم!
نماز تمام شده بود. برگشتم دیدم نشسته صف آخر نماز، تمام راه را پیاده آمده بود تا مسجد خرمشهر. (9)

قند و چای خود را از منزل می آورد!

شهید آقارب پرست
یک بار در ستاد مشترک به خدمت شهید آقارب پرست رسیدم. دیدم ایشان یک قوطی گذاشته و داخلش مقداری پول است. پرسیدم: «این پول ها برای چیست؟» او خیلی صاده و صادقانه جواب داد: «من وقتی تلفن شخصی می زنم پول آن را به این قوطی می اندازم و وقتی مقداری جمع شد با آن پول لوازم التحریر تهیه می کنم و به اداره می آورم تا مدیون بیت المال نباشم.»
او حتّی قند و چای مصرفی خود را از منزل می آورد و نمی خواست از بیت المال استفاده کند.
در اوایل جنگ من جزو ستاد جنگ های نامنظم شهید چمران بودم و در حین مأموریت به گروه های مستقر در آبادان پیوستم. شهید اقارب پرست مسئول آنجا بود و من به خاطر نیاز از ایشان یک اورکت کهنه گرفتم. پس از آن مأموریت با همان اورکت به اصفهان آمدم. ایشان یک بار تماس گرفت و از من خواست که آن اورکت را که متعلق به بیت المال است برگردانم. من به ایشان گفتم که هیچ کس، اورکت های تحویلی را پس نداده اند و او به راحتی گفت: «شما اورکتی را که می تواند یک رزمنده از آن استفاده کند به جبهه برگردانید، دیگران مسئول خودشان هستند» و من اورکت را عودت دادم. جالب این که در مرخصی بعدی دیدم که ایشان همان اورکت کهنه را پوشیده است. به شوخی به او گفتم که دست از این اورکت بردار و او با لبخند گفت: «هر وقت مأموریتم در منطقه تمام شد آن را به رزمنده ی دیگری می دهم که از آن استفاده کند.» (10)

حاضر نشد از پول و ماشین در اختیار، استفاده کند

شهید حسین جان بصیر
اوایل جنگ در منطقه ی گیلان غرب، حاجی فرماندهی نیروهای مستقر در قلّه های صدفی، ابرویی و کرجی را به عهده داشت و من هم در کنار ایشان مشغول خدمت بودم.
بعد از مدّت زمانی که در آن منطقه بودیم، یک روز به حاجی گفتم: «بد نیست به فریدون کنار برویم، تا بعد از چند ماه یک سری به خانواده بزنیم و هم اگر نیرویی داوطلب باشد به منطقه بیاوریم.»
در آن موقعیت من و ایشان پول نداشتیم و در آن منطقه ماشین کم بود. خلاصه حاجی حاضر نشد از پول و ماشین هایی که در اختیار ما بود، استفاده کنیم. من به ایشان گفتم: «حاجی! لااقل یکی از این ماشین ها ما را تا کرمانشاه برساند.» ولی ایشان حاضر نشد.
همیشه وقتی این تقاضاها از ایشان می شد می گفت: «این ها بیت المال است و باید در مسائل جنگ استفاده شود، نه برای مصارف شخصی!» (11)

چرا لامپ سالم را دور می اندازید؟

شهید حسین جان نصیر
چیزی به عملیّات بدر نمانده بود و همه ی ما در پادگان شهید بیگلو- اهواز- در انتظار عملیّات بودیم. یک روز قبل از عملیّات حاج بصیر برای بازدید نیروها به پادگان آمد و در گوشه ای از پادگان با مسئولین گردان «یا رسول (صلی الله علیه و آله و سلم)» مشغول صحبت شد.
من از دور به آن ها نگاه می کردم، مخصوصاً حاجی که به او عشق می ورزیدم. ناگهان متوجّه شدم حاجی خم شد و از زیر پایش در لابه لای خاک ها چیزی را در آورد و با دست خاک های روی آن را گرفت و در مقابل چشمش قرار داد و دقیق به آن نگاه کرد. کمی که دقّت کردم، متوجّه شدم یک لامپ کوچک است.
بعد از مدّتی حاجی از جمع جدا شد و به طرف تدارکات گردان حرکت کرد. من هم به بهانه ای خودم را به ایشان رساندم. با هم داخل چادر تدارکات شدیم. یکی از بچّه های تدارکات را صدا زد و به او گفت: «مرد خدا: چرا لامپ سالم را دور می اندازید؟ کمی در وسایلی که در اختیار شماست دقّت به خرج دهید و وسایلی را که سالم است دور نیندازید. این ها بیت المال است و حساب و کتاب دارد. در حفظ بیت المال کوشا باشید تا خدای نکرده در روز حساب سرافکنده نشوید.» (12)

نمی توانم در امانت خیانت کنم

شهید زین العابدین احمدپور
در حالی که ماشین سپاه همیشه همراهش بود اما برای رفتن به شهر از موتورسیکلتی که داشت استفاده می کردیم. یک بار گفتم چرا ما را با ماشین به شهر نمی بری؟ و ایشان فرمودند: ماشین بیت المال است. من نمی توانم در امانت خیانت کنم. (13)

پی نوشت ها :

1- نردبان شهادت، ص59.
2- سیراب از عطش، ص39.
3- جلوه های ایثار، ص37.
4- مسافر غریب، ص32.
5- مسافر غریب، ص34.
6- مسافر غریب، ص45.
7- مسافر غریب، ص 57.
8- مسافر غریب، ص73.
9- مسافر غریب، ص78.
10- زندگی نامه و خاطراتی از شهید اقارب پرست، صص97-96.
11- پابه پای ستاره، ص38.
12- پابه پای ستاره، صص45-44.
13- آینه های ناب، ص14.

منبع مقاله :
(1390)، سیره ی شهدای دفاع مقدس(13)( رعایت بیت المال و امانتداری)، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول